بارلاها توشه ی راهی بده
بی نوایم هرچه میخواهی بده
دانه را پاشیدم اندر شوره زار
بهره ای نامد مرا پایان کار
سالها در حد پرگاری شدم
بی هدف دنبال هرکاری شدم
از خطاها بگذر و دستم بگیر
ای خداوند کریم و دست گیر
شکوه ها دارم از این احوال و روز
تشنه لب مشک تهی ظهر تموز
در ندامت اشک هم کاری نکرد
چاره ی درمان بیماری نکرد
من گدایی خسته و درمانده ام
چشم بر دست عطایت بسته ام
بارلاها توشه ی راهی بده
بی نوایم هرچه میخواهی بده
کاروان زندگی بی راه رفت
در پی یاغوت اندر چاه رفت
شاخه ای ماند از درختی بارور
ریشه اش پوسیده بود و برگ و بر
در هوای خویش از خود دور شد
بر زوال خویش تن مامور شد
باغ را دلبسته ای باقی نماند
باغبان را هسته ای باقی نماند
بارها نجوا ز هرجا میرسید
روز و شب اینجا و آنجا میرسید
از من و ما رسته شو وارسته شو
تا به کی چون پوست باشی هسته شو
لحظه ای در خویش شو اندیشه کن
ساقه را بگذار و فکر ریشه کن
بارلاها توشه ی راهی بده
بی نوایم هرچه میخواهی بده